محل تبلیغات شما



.چند روزیه خودم را با مطالعه مشغول میکنم .توی این مسیر به کتاب "شادکامان دره قره سو"اثر محمد علی افغانی برخورد کردم از انجا که در جای جای کتاب نامی از محله های قدیم کرمانشاه برده شده روحم به تلاطم در آمده و از همیشه بیشتر یاد دوران کودکی افتادممخصوصا چون تم کتاب عاشقانه است بیشتر از همیشه تحت تاثیر قرار گرفتم.میشه گفت بیقراری شدیدی به من دست داده.مثل عاشقی می مانم که دوباره پس از سالها عشق قدیمی رو توی خیابان دیده.واقعا دلم عشق میخواد.


ب اااا ررررف پارو میکنیم ب ااا رررف . سالهاست که این صدا رو نشنیدم صدای مرد های زحمتکشی که در هنگام بارش برف در کوچه های کودکی و در سکوت وهم انگیر روزهای برفی دنبال یک لقمه روزی حلال برای زن و فرزندشان بودن.ما اونها رو از پشت شیشه های بخار گرفته میدیدیم که زیر بارش بی امان برف راه میرفتن و گاهی جمله برف پار و میکنیم را فریاد میزدند.یادش بخیر .اون موقع ها اغلب خانه ها کاهگلی بود و اگه برف روبی نمیکردیم ممکن بود سقف پایین بیاد و یا به صورت بی امان چکه کنه .الان سقفها ایزو بامه و نیاز به برف روبی نیست اصلا دیگه برفی به اونصورت نمیاد که نیاز به برف روبی باشه.اون موقع ها پدرم خودش به تنهایی کار برف روبی رو انجام میادم .گاهی در یک روز مجبور میشد دو سه بار اینکار رو انجام بده.خیلی دلم براش میسوخت توی او سرما و برف مجبور بود بره پشت بام و تو اون سرما با برف و سرما بجنگه هر چند خودمم خیلی دلم میخواست برم پیشش برف پارو کنم اما تو زمان بچگی به خاطر خطر سقوط اجازه این کارو نداشتم ولی این اواخر کمک حال پدرم بودم.واقعا کار سختی بود وقتی پاروی چوبی رو پشت بام یه به قول خودمان بالابان به حرکت در میامد انگار کوهی از برف در مقابلت ایستاده بود یک لحظه توقف باعث میشد برفهای پشت پارو به زمین بچسبه و کار رو چند برابر سخت کنه.بعدش کپه های برف بود که توی کوچه ها و حیاطها جمع می شد.یادش بخیر این کپه های برف در طول زمستان وجود داشت و فقط کوچک و بزرگ میشد.و محلی  بود برای بازی بچه ها.یادمه یه سال آنقدر برف روی پله های کوچه سعدی ریخته بود که دیگه نمیشد بهش پله گفت پچه ها اونو صاف کرده بودن و یک پیست طولانی سرسره روش درست شده بود که چندین متر طول داشت و بچه ها برای سرسره کردن روی اون صف کشیده بودن.هیییی.یادش بخیر فکر نکنم دیگه اون روزها توی کرمانشاه تکرار بشه.

 

 


چند روز پیش یه عکس از نمای چهار راه اجاق  از میدان شهناز در سالهای گذشته توی نت پیدا کردم(همین عکس  زیر) واقعاْ جالب بود  مهمتر اینکه توی عکس هیچ درختی دیده نمیشه در حالی که الان اون مسیر پر از درخته .وقتی که داشتم به عکس نگاه  میکردم یاد بچگی ها افتادم همون اوایل میدان شهناز به سمت چهار راه اجاق سمت چپ دفتر نمایند گی هواپیمایی بود که پشت درب ورودیش کنار میز آقای رئیس دوتاهواپیمای مسافربری کوچک برای دکوراسیون گذاشته بودن!بچه که بودم فکر میکردم اونجا اسباب بازی فروشیه !!!یادمه هروقت که از اون مسیر همراه پدرم از کنارش رد می شدیم کلی گریه زاری میکردم که باید یکی از اونها رو برام بخری !!نمیدونم چرا هیچوقت پدرم حوصله نکرد که توضیح بده اونجا اسباب بازی فروشی نیست ! نمیدونم  شایدم داده و من یادم نیست!! بعدها به این کارم کلی میخندیدم! البته انصافاْ هواپیماهای ماکتی که اونجا بودن برای یه بچه خیلی زیبا و خواستنی بود! کصافطا!! فکر نمی کردن با این کارشون دل چند تا بچه رو می سوزونن!!!


بازگرد ای خاطرات کودکی
برسوار اسبهای چوبکی

خاطرات کودکی زیباترند 
یادگاران کهن ماناترند

درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود

درس پند اموز روباه وخروس
روبه مکارو وچاپلوس

روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود

باوجود سوزو سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت

گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود

همکلاسی های درد ورنج وکار
بچه های جامه های وصله دار

بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود وتفریقی نبود

کاش میشد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش

ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

داستان های ایرانی